سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو تن به خاطر من تباه شدند : دوستى که از اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 86 بهمن 1 , ساعت 7:30 صبح

دختر ساطرون

در کرانه رود فرات واقع در کشور عراق ، قلعه عظیمى بود به نام حضر که از نظرى حکم یک شهر داشت .
این دژ نیرومند متعلق به پادشاهى به نام (ساطرون ) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حیره است که از جانب شاهان ساسانى بر آن سرزمین حکومت مى کرد، و از ملوک عرب به شمار مى رفت .
قلعه حضر به طرزى بسیار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
این قلعه تا آنجا کسب اهمیت کرده بود که ساکنان آن ، خود را در پناه آن بناى عظیم از هر گونه خطر و سانحه اى در امان مى دانستند. به طورى که تصور نمى کردند روزى دشمن بتواند در آن نفوذ کند، حتى مردم باور نمى کردند شکوه و جلال حضر زمانى دستخوش فنا و نابودى گردد.
یکى از شعراى عرب در شعر خود مى گوید: شکوه و عظمت حضر به جائى رسیده است که اندیشه مرگ هم در آن راه ندارد!
هنگامى که ساطرون در حضر در گذشت ، یکى از شعراى عرب سرود:
مى بینم مرگ سرانجام سایه مخوف خود را بر (ساطرون ) صاحب قلعه حضر هم افکند!
شاهپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانى براى جنگ با ساطرون لشکر کشید و قلعه (حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.
در اثناى محاصره روزى شیطره دختر ساطرون از بلندى قصر خود نگاهش به شاهپور افتاد. دختر ساطرون دید که شاهپور لباس دیبائى پوشیده و تاجى مکلل به زبر جد و یاقوت و لؤ لؤ بر سر نهاده است و اندامى معتدل و رخسارى زیبا و خیره کننده دارد.
دختر ساطرون با هر نیرنگى بود به شاهپور پیغام داد که اگر در قلعه حضر را برایش گشود و او توانست قلعه را فتح کند، حاضر است او را به همسرى بگیرد. شاهپور نیز به وى پاسخ مثبت داد.
شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشید که مست و از خود بى خود شد. او عادت داشت که شبها را با مستى و بى هوشى به صبح آورد.
وقتى ساطرون از هوش رفت ، دخترش کلیدهاى قلعه حضر را از زیر سر پدر برداشت و به وسیله غلام خود به شاهپور رسانید.
در گشوده شد و شاهپور با سپاهیان خود به درون قلعه ریختند و ساطرون را به قتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج کنند و پس ‍ از قتل و اسارت ساکنانش ، آنرا ویران نمایند، تا چنان دژ نیرومندى در آن نواحى نباشد.
آنگاه طبق وعده اى که داده بود دختر ساطرون را به همخوابگى گرفت ، و با خود به پایتخت آورد.
در یکى از شبها که دختر ساطرون خوابیده بود، پهلو به پهلو مى گشت و خوابش نمى برد. وقتى شاهپور ناراحتى او را دید، دستور داد شمعى بیاورند تا ببیند در رختخواب او چیست که آرام نمى گیرد و بخواب نمى رود.
هنگامى که اتاق روشن شد و در بستر وى به جستجو پرداخت ، یک برگ درخت آس را در رختخواب او دید. شاهپور پرسید: این برگ نرم بود که نمى گذاشت آسوده باشى و خواب را از چشمت ربوده بود؟
دختر ساطرون گفت : آرى .
شاهپور پرسید: پدرت تو را چگونه پرورانیده است که یک برگ ریز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است ؟
دختر ساطرون گفت : پدرم رختخواب دیبائى براى خواب من تهیه کرده بود، و به من لباس ابریشمى و نرم مى پوشانید، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند مى خورانید، و از باده ناب سرمست مى کرد.
شاهپور چون این سخنان را شنید گفت : آیا پاداش چنین مهر و محبت پدرى این بود که براى رسیدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم کنى ؟!
تو که نسبت به پدرت اینگونه رفتار ناهنجار نمودى اگر دستت برسد، درباره من زودتر انجام خواهى داد.
سپس شاهپور دستور داد گیسوان دختر ساطرون را به اسبى بستند، آنگاه اسب را به حرکت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمین کشید که بدنش پاره پاره شد و جان داد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ